....

بی شمس رخ علی جهان خاموشیست

شمس و مه و نجم،بی گمان خاموشیست

شدخانه نشین که پی به ابله ببری

زیرا که جواب ابلهان خاموشیست

مهدی زراعتی

....

با حضور شیر حق خیبر سپر انداخته

دست خطی مرتضی بر روی  در انداخته

حیدر آمد، حیدر آمد، در میان معرکه

لرزه ای در قلب دشمن این خبر انداخته

با زنان کاری ندارد مرد مردان پس چرا ؟

مادری در قلعه از ترسش پسر انداخته

مطمئناً بر سرش سربند زردی بسته است

چون که تیغ خویش را روی کمر انداخته

هر کجا تا چشم می بیند سری افتاده است

کار عزرائیل را از بال و پر انداخته

علی قدیمی

...

سمت نوکریش را که به هرکس ندهند
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند


پخته ی عشق بشو تا که به اوجت ببرند
که در این میکده پیمانه به نارس ندهند

خوب و بد در نظر دلبر ما یکسان است
باده ی ناب به یک شخص مشخص ندهند


گر که رفتی پی دیدار کریمان خوش باش
چون محال است که دیدار تو را پس ندهند

زائرش شافی دردست و به محشر شافع
این مقامات به عیسای مقدس ندهند

اشک را روزی هر چشم نکرد است حسین
میوه ی تازه که بر شاخه ی پر خس ندهند

بکن این جامه ی دنیا ز تنت چون عابس
سوختن در غم او را به ملبس ندهند

سجده ی شکر بجا آر که عبدش هستی
منصب نوکریش را که به هر کس ندهند

سید پوریا هاشمی

....

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد

حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد

به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد

ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد

هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد

کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد

طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد

پیمان طالبی

خاطرات مشهدالشهدا(2)

  بسم الله الرحمن الرحیم                                                                             پنج شنبه 19/11                                                                          ساعت2بامداد

اینجا دوکوهه است... حتما نامش را شنیده ای,حال هوای قشنگی است شب تاریک و آسمان پر ستاره هوایش به طبع مقربین است به مزاج من و امثال من سازگار نیست. با این وجود همینکه پا بر خاکش گذاشتم دلم آرام گرفت کاش می شد خود این پادگان دست بر قلم می شد ومی نوشت از خاطراتش از دوستانش  که نیمه های شب در گوشه گوشه این خاک سر به مناجات گذاشته اند. فقط دوکوهه می داند راز های  شهیدان را. . . دلم می خواهد وجب به وجب خاکش را ببوسم والله بوسیدنیست... بگو دوکوهه بگو عقده دلت را واکن قول می دهم راز داری کنم  می دانم دلتنگ می شوی دلتگ خیل عظیم عشاق الحسین(ع) آنانی که خاک تو آخرین سجده گاهشان بود. می دانم اگر مجالش را داشتی شب و روز در فراغشان می گریستی  . . . از قداست خاک دو کوهه نمی توان گفت یعنی وصفش رادر تعدادی کلمه نمی توان گنجاند و هیچ قلمی قدرت بیان ندارد . . . دلم می خواهد تا صبح بنویسم چون می دانم روزی دلتنگ این زمان و مکان می شوم اما خستگی امان نمی دهد . . .